تهران نامه
درست یادم میآید کاملا" اتفاقی وقتی برای چاپ پنج داستان کوتاه خود که همگی حاصل عمری شالوده افکار بیسباتم بود به نزد آقای پایانیانی رفتم در جواب شنیدم که گفتند: میلاد تو استعداد داستان نویسی را داری اما برای نویسندگی باید یکسری الگوریتمهای خاصی را در نوشته هایت رعایت کنی که این مگر با مطالعه رومان های بزرگ و مطالعه در باب هنر داستان نویسی بدست نمیآید. و من هم در جواب شروع کردم به نام بردن از چند کتابی که خوانده بودم و متذکر شدم که: آخر کتاب رومان خوب الان دیگر پیدا نمیشود و متاسفانه آن قدر بازار از رومانهای فانتزی و بدون ارزش ادبی پرشده که مانند پردهای تمامی رومانهای خوب را پوشانده و اگر هم باشد مهم است که آن را ترجمه کرده است. و در آن هنگام آقای پایانیانی به صورتی ساده با سر اشارهای به کتاب خانه موزه کرد و گفت میتوانی از کتابهای ترجمه شده قاضی استفاده کنی همه کتابهای ترجمه شده قاضی کتابهایی تعریف شده و مهم روزگار است و درضمن ترجمه ایشان نیز بسیار ترجمه خوبی است.
من در آن هنگام هنوز حتی اسم و فامیل محمد قاضی را نیز از بر نبودم و حتی وقتی یک بار به کتابفروشی رفتم به جای اسم محمد قاضی گفتم به دنبال کتابهای قاضی محمد آمدهام و تا این را گفتم: صاحب کتابفروشی چشمانش را از حدقه بیرون داد و گفت: پسر ببین بدبختمان نمیکنی قاضی محمد چیه محمد قاضی...
در آن هنگام که به پیشنهاد آقای پایانیانی به کتابخانه موزه نگاهی میانداختم با توجه به شناخت اندکی که از داستان شاهزاده و گدا داشتم کتاب مذکور را انتخاب و شروع به خواندش کردم پس از چند روزی مطالعه و پایان یافتن از قرائت کتاب آن قدر تحت تاثیر داستان قرار گرفته بودم که سخت میشد باور کنم داستانی ساختگی و یا حتی ترجمه شده است. و سپس شروع کردم به خواندن کتابهای دیگری چون: نیه توچکا، شازده کوچولو، سپید دندان، زوربای یونانی، دن کیشوت، خاطرات یک مترجم، فاجعه سرخپوستان آمریکا، جزیره پنگوئن ها، کلود ولگرد، آزادی یا مرگ و دکامرون که البته دو کتاب آخر به دلیل موضوع کتاب از خواندن آنها صرف نظر کردم و حال هم مشغول مطالعه کتاب مادر هستم. و همین اصرار در مطالعه به کتابهای قاضی مخصوصا کتاب خاطرات یک مترجم بیش از پیش من را به قاضی و زندگی او علاقمند کرد تا جایی که برای چندین دوست و آشنا کتاب شازده کوچولو را کادو دادهام و از این بابات هم بسیار خوشحالم.
تا این که بعد از ظهر روز سه شنبه مورخ 25/1/1394 وقتی مثل همیشه سری به موزه مفاخر مهاباد سرای هیمن که به نوعی هم موزه خانه است و هم گالری از دست نوشتهها و وسایل و آثار شخصی چون هژار، هیمن، محمد ماملی، محمد قاضی و جعفر قاضی و... است زدم.
راستش بودن در کنار اجسام جان گرفته از مشاهیر نام برده همیشه حس متفاوتی به آدم میبخشد و برای مدتی مدید فکر را از هر جهت آسوده میگرداند. آن روز بعد از سلام و احوال پرسی و خوش و بش های همیشگی آقای پایانیانی رو به من کرد و گفت: میلاد فردا به احتمال قوی میریم تهران دوست داری همراهمون بیای؟
من از این خبر خیلی تعجب کردم و ناگفته نماند که رفتن به تهران را همیشه دوست داشتهام و هر بهانهای را هم غنیمت شمردهام تا سفر رفتن به تهران را از دست ندهم اما از آنجایی که شک کرده بودم برای چه آقای پایانیانی میخواهد به تهران برود و من را هم با خود ببرد در خود مسمم بود که جواب منفی به قبول بار این سفر ندهم. اما از طرفی هم احساس میکردم نوعی تعارف است و یا اگر هم نباشد در طول سفر برای ایشان دست و پا گیر شوم. برای همین در جواب گفتم: تهران؟ بله دوست دارم بیام اما مطمئنی دستو پاگیر نمیشوم؟
آقای پایانیانی جواب داد: دست و پا گیر چرا بشوی؟ کاک جمال هم همراه ما خوهد بود.
خوب معلوم بود که ظهر آن روز آقای پایانیانی فرصتی برای استراحت در خانه پیدا نکرده و به همین خاطر پلکهایش بر چشمانش سنگینی میکرد و هر بار که به این سوال میرسیدم: ولی تهران کار خاصی هست؟ کجا میریم؟ جوابی نمیداد و تنها یک لبخند کوچک بر لب میزد و تازه در آن وقت چشمانش را میبست و مثل همیشه شروع کرد به زم زمه چند شعر کوردی
در این بین صدای موتور کاک جمال مولود پور هم از بیرون به گوش رسید. کاک جمال که از دوستان نزدیک و همکار آقای پایانیانی است گویی درس اخلاق و معرفت را در یک جا به هم گذراندهاند و فارغ التحصیل شدهاند چرا که تا به حال هیچ گونه حرف و یارفتاری در ایشان ندیدهام که بتوان از ایشان سلب اعتماد کرد هیچ، بلکه آن قدر مرد آرام و متینی است که انسان خود به خود بدون آن که بداند لب و لوچه آدم شروع میکنند به چرخیدن و اگر هوای خود را نداشته باشی تمام اصرار زندگیت را هم بیهوا برملا خواهی کرد.
وقتی کاک جمال وارد شدند آقای پایانیانی رو به ایشان کرد و باصدای کش دار گفت: جمولی، نظرت چیه میلاد رو هم باخودمون ببریم. پسر خوبیه
و کاک جمال هم جواب داد: کاک میلاد؟ چرا که نه باشه ببریم.
وبدین شیوه کم کم جواز سفر تاریخی من داشت رقم میخورد و تخم امید و شادی در دلم لحظه به لحظه پر بار تر از سابق مشغول جوانه زدن بود. راجب سفر حرفهای دیگری هم به میان آمد اما نه در حد اقناع افکار و تردیدهای آدمی چرا که بخاطر سفر، کاک جمال مرتب سری به قرائت خانه میزد و بر میگشت و تازه در این حین هم مهمانهای ناخوانده باسواد و تحصیل کرده اما بیکار هم از راه میرسیدند. و چون فرصتی برای تایید قول و قرارها پیش نیامد با خود گفتم شاید پشیمان شده باشند و اصلا شاید یک شوخی بوده باشد بهتر است با بودن در اینجا بیخود ایشان را معذب و خودم را منتظر نگذارم این شد که از آقای پایانیانی اجازه مرخصی خواستم راه خانه را در پیش گرفتم.
وقتی به خانه رسیدم کسی خانه نبود و من بدون این که چراغی روشن کنم. در آن غروب بهاری صندلی پلاستیکی زرد رنگ پشت کامپیوتر را برداشتم و با خود به اتاق مجاور که در و پنجرههای بزرگی رو به باغچه کوچک داخل حیاط دارد بردم و بدون این که رخت از تن بر کنم با همان لباس بیرون مشغول گرم کردن خود با تک بخاری خانه که از قافله زمستان به جای مانده بود شدم که به ناگاه تلفن همراهم به صدا درآمد. مادرم بود تلفن را جواب دادم و گویی حامل خبرهای خوشی بوده باشد
پرسید: میلاد کجایی؟
جواب دادم: خونم تازه رسیدم
و ادامه داد: کاک صلاح همین الان بهم زنگ زد میشنوی؟ اجازه تورو برای تهران ازم خواست
پرسیدم: خوب تو چی گفتی؟
جواب داد: هیچی گفتم اجازه ماهم دست شماست
پرسیدم: واقعا" خوب؟
جواب داد: گفت که بهت بگم ساعت نه ترمینال باشی چیزیی هم لازم نیست با خودت ببری
گفتم: باشه الان آماده میشم.
مادرم گفت: باشه عزیزم فقط یادت باشه خبر بدی رسیدی
-چشم حتما فعلا خداحافظ
- خداحافظ مواظب خودت باش.
و اما در این که چگونه بار سفر را 20 دقیقهای بستم و خود را به ترمینال رساندم را تنها خدا میداند آنقدر هیجان زده بودم که سر از پای نمیشناختم. وقتی به ترمینال رسیدم هنوز کسی نیامده بود اما طولی نکشید که کاک جمال و کاک صلاح با سر و صورت اصلاح شده و لباسهای مرتب با بوی صابون و شامپو از راه رسیدند. و بعد از کمی معطلی سوار بر اتوس شدیم. حالا بگذارید کمی از اتوبوس بگم اتوبوس مذکور یک ولوو وی ای پی بود و ماشاالله آنقدر صندلیهایش را راحت ساخته بودند که در آن احساس راحتی نمیکردی و تا صبح آن قدر باید ول میخوردی و ول میخوردی تا شاید دل خواب به حالت میسوخت و بر چشمانت سنگینی میکرد. مابقی ماجراها در خور ذکر کردن نیست جز روشن شدن چراغهای جادویی که با نشان دادن فیلم سینمای برف بجای آنکه در آن ساعات طاقت فرسا تجلی بخش روح آدمی باشد آن را با ضربات پتک و تبر هست و نیست کرد. اما حال که در اتوبوس هستیم و راه باز است و جاده دراز بگذارید کمی از آقای پایانیانی برایتان بگویم.
من ایشان را از همان دوران کودکی و نوجوانی که در شهرداری مسئول دبیرخانه و البته مادر من بودند میشناسم. خوب به یاد دارم در آن ایام برای تمامی ارباب رجوعها حتی از برای من و برادرم با آن سن کم و افکار نابالغمان از جایش به نشانه احترام بلند میشد و همیشه ما را با نوای گرم خود به استقبال میپذیرفت به گونهای که آدم هر بار از رفتن بدانجا از بزرگی و کرم آن مرد خجالت میکشید. بعدها که بزرگتر شدم و مشغول تالیف شبه شعر و داستانهایی گردیدم.بیش از پیش ایشان را شناختم و البته ناگفته نماند وقتی یک بار به ایشان گفتم که داستانی راجب به 2012 نوشته و در فکر چاپ آن هستم نخوانده قضاوت کرد و گفت: برای نویسنده شدن باید لااقل 20 جلد رومان کوچک و بزرگ خواند و صرفا" تخیلات آدمی برای نویسنده شدن کافی نخواهد بود.
در آن ایام احساس دلتنگی وافری کردم چرا که این داستان برای من بسیار مهم و بزرگ بود آن قدر بزرگ که با خواندن هر سطر از کتابهای اعم از ترجمه شده یا تالیف شده کسانی چون محمد قاضی آن قدر در جلو چشمانم کوچک و خار شدن که حتی کار به جایی رسید که اکنون از خواندن آن در نزد خود نیز خجالت میکشم. اما بعدها که ایشان به سمت مسئول قرائت خانه 1 و 2 همچنین موزه سرای هیمن درآمد دیگر خبری از ایشان بدستم نرسید تا این که همان گونه که در اول سفرنامه به آن اشاره شد برای چاپ و نشر 5 داستان کوتاه خود به توصیه مادرم به نزد ایشان شتافتم و برای اولین بار نیز از موزه که منبعی عظیم از ادبیات کردی و فارسی میباشد دیدن کردم. حال مابقی داستان را خود میدانید و سایر حوادث نیز در خور ذکر کردن در این سفر نامه نمیباشد. و فکر کنم ما هم به مقصد رسیدیم مسیر درازی بود اما زودتر از آنچه تصورش میرفت پایان پذیرفت.
وقتی به تهران رسیدیم خورشید هنوز از تخت به درنیامده و با حالت بیحالی ندای صبحی تازه را از سر میداد و برای همین باد سرد شب هنوز بر جای مانده و تن مسافران خواب آلود را با ضربات تازیانه خود دم به دم میزد. از آنجایی که همسفران من با خود لباس گرمی همراه نداشتند و تازه باهم از خواب بیدار شده بودیم احساس سرمای سوزناکی تا ریشه استخوان هایمان به ما دست میداد و برای همین چاره را در این دیدم که سری به یکی از قهوه خانههای ترمینال بزنیم. برای همین مرتب و آراسته خود را به قهوه خانه رساندیم و به انتظار گارسون نیم ساعتی را به انتظار گذراندیم تا این که کاک جمال به ناچار خود سفارش گرفته و به مسئول صندوق داد. ناگفته نماند هرچند آداب رستوران داری بلد نبودند اما در پختن املت بسیار قهار و وارد بودند چرا که هرچند غذای به مراتب ساده و بی آلایش بود اما طعمی چون طعم کباب بره شاهان پهلوی را داشت.
بعد از آنکه از صرف صبحانه خلاصی یافتیم خود را به ایستگاه مترو آزادی رساندیم که البته بخاطر یک اشتباه تایپی بنده مجبور شدم سه بار آن هم پشت سر هم از پله برقی مترو با آن همه جلال و جبروت بالا و پایین بروم گویی که هیچ وقت پله برقی به خود ندیده باشم. به هر حال مقصد اولیه ما معلوم شد. کاخ گلستان، یکی موزهای بزرگ و ثروتمند کشور و تا آن جایی که به یاد داشته باشم در زمان رژیم سابق بنیان نهاده شده بود. ولی وقتی فهمیدم برای بازدید از موزه باید خود را به ایستگاه پانزده خرداد یا امام خمینی برسانیم خیلی متعجب شدم چرا که وقتی در ماه مهر برای مشخص شدن دانشگاه به تهران آمده بودم در خیابان ناصرخسرو و در بین هتل های کوچک و بزرگ شهر اقامت گزیده بودم و سرگردان در پی یافتن مکانی تاریخی میگشتم و تازه میخواستم خود را به کتابخانه ملی هم برسانم در حالی که تنها چند خیابان آن سوتر موزه کاخ گلستان و کمی باز آن طرفتر موزه ملی وجود داشت که الحق باید به شهرداری تهران دست خوش گفت.
بلاخره هر جوری که شده بود خود را در مترو چپاندیم و بعد از کلی تقلا برای نفس کشیدن و دوبار ایستگاه عوض کردنها بلاخره به مقصد رسیدیم. وقتی در خیابان به تابلویی که به سوی موزه نشانه رفته بود رفتیم خبری از موزه نبود که نبود. از چند نفر هم که پرسیدیم جواب سر بالا دادند تا این که بلاخره کسانی پیدا شدند و به ما گفتند که تنها بیست متر پایین تر در ورودی موزه قرار دارد. و حالا بیا کی بیا، من آخرش نفهمیدم چطور خود اهالی و مغازه داران آن قسمت از بیست متری خود غافل بودند و به جای جواب درست حسابی، سرهای تاس و موهای ژولیده خود را که گویی 20000 سال است حمام نرفته بودند را میخوارانند.
اما راه هر چند سخت و دشوار بود ولی باز ارزشش را داشت به هنگام ورود و بعد از گرفتن بلیط هر سه به طرف موزهها سرازیر شدیم. اول از نگارخانه بازدید کردیم و سپس از موزه مخصوص، عمارت الشمس و... بسیار لذت بردیم مخصوصا" وقتی به اطراف خود نگریستیم و بغیر از اتباع خارجی و دانش آموزان Hello Hello doodbay گو هیچ خانواده ایرانی دیگری را نیافتیم. به هر حال روز به یاد ماندنی بود هر کدام بر چیزیی متمرکز بودیم کاک جمال مشغول عکس گرفتنهای دزدکی، کاک صلاح در پی اثبات برتری موزه سرای هیمن به نسبت اهمیت، جمعیت و ثروتمند بودن کاخ گلستان از لحاظ بازدید کنندهگان و...، بند در پی تعظیم برای شاه مومی که برتختی واقعی نشسته بود. و نگهبانان در پی چشم چرانی و مچ گیری به هنگام عکس گرفتن. گویی که در قالب کارتون موش و گربه هر کدام به سوی در حال حرکت بودیم اما با این وجود آن قدر اجسام و عکسها و مخصوصا" معماری باشکوه موزه قابل تحسین بود که روح آدمی ناخودآگاه همچون مادری که بر خطای فرزندانش چشم پوشی میکند از عیبها و کمی کاستیهای اعم از موزه یا نگهبانان چشم پوشی میکردیم.
به هر حال صبح را به نهار و طاقت را به خستگی رساندیم و راهی پیاده روی های بی حد و حصر شدیم به کجا؟ آن وقت نمیدانستم فقط همچون شاگردی خوب سر به زیر انداخته بودم منتظر تیک تاکهای ساعت بودم تا شاید رحمی به دل من بکنند و هر چه زودتر بعد از ظهر فرا برسد. البته ناگفته نماند هدف از سفر به تهران همان گونه که خواننده عزیز حدس آن را میزند تنها بازدید از موزه کاخ گلستان و یا چیز دیگر نبود بلکه تمامی این دید و بازدیدها بیشتر جنبه وقت گذرانی و نزدیک شدن به قرار ملاقاتی بود که در بعد از ظهر همان روز بایکی از خانوادههای اصیل تهرانی کرد تبار راس ساعت 5 بعداظهر داشتیم. که شرح آن را در ادامه خواهم داد. بله و این شد که راهی رستوران فرهنگ شدیم رستورانی هرچند گرم و طاقت فرسا اما دنج و زیبا، که در همسایگی موزه کاخ ملی روزگار به سر میبیرد و در کمال ناباوری صاحبان آن مکان از کردهای به احتمال سنندج و یا پاوه بودند. سفارش دادیم و غذا حاضر شد. و بعد از صرف غذا قرار بر این گذاشتیم که به این زودیها قدم رنجه نفرماییم و حالا حالاها مهمان میزبان خود باقی بمانیم توضیح آنکه بیرون حال بسیار گرم شده بود و تا رسیدن به قرار ملاقات هم هنوز چند صبای وقت مانده بود. اما هنوز نیم ساعتی از صرف غذا نگذشته بود که خانم گارسون که از قضا صاحبخانه هم بود و در سفر قبلی با آقای پایانیانی آشنا شده بود. از بس آمد تا سفارش چای بگیرد تا آخر ذله شد و وقتی برای بار آخر آمد پرسید: غذا چطور بود راضی بودید؟
آقای پایانیانی: بله بله دست شما درد نکنه مثل همیشه عالی
خانومه:نوش جان چای میل دارید؟
آقای پایانیانی:فعلا نه دستتون درد نکنه
خانومه: باشه خوش آمدید!!!
از این حرف همه یکه خوردیم مخصوصا" کاک جمال و کاک صلاح برای همین زود بار و بندیل خود را بستیم و آخرین وداع را با سرویسهای بهداشتی انجام دادیم و این بار به جد سفارش چایی دادیم. تا لااقل بشود کمی دیگر خود را مشغول ساخت.
بلاخره چای را نیز میل کردیم و پس از تسویه حساب با صندوق راهی موزه ملی که اتفاقا" یکی از دوستان سابق آقای پایانیانی در آن مشغول به کار بودند شدیم. از آن رستوران تنها چیزیی که میماند بگوییم این است که واقعا" دلم به حال چند پرندهی نری که تنها در قفس مانده بودند و برای جنس مخالف خود درآن سوی رستوران با صدای پر از امید آوازه میخواندند بسیار ناراحت و معذب شدم و از انسان بودن خود برای کمی شک کردم آخر چگونه یک انسان میتواند پرندهای را از دیدن خورشید دور منع کند ولی خود هر روز و هر شبش را با نور خورشید سپری کند؟
اما چه میشود گفت؟ بلاخره راهی موزه ملی شدیم اما نه خود موزه بلکه بخش اداری که آقای یوسف......... درآن کار میکرد. مابقی روز را تا رسیدن کات و سات رفتن به قرار ملاقات را به همراهی او گذراندیم و از کلمات فصیح و جملات آرام اما قوی او نیز بسیار استفاده کردیم. که دانستم در این سفر تنها نخواهیم بود و ایشان نیز همراه ما خواهند آمد اما اجازه بدید در این سفر نامه که دیگر شاید شباهتی به سفر نامه ندارد و بیشتر شده است اشخاص نامه چند جملهای را هم از این دوست گرامی بنویسم: بنده اسم آقای یوسف..... را چند روز پیش در موزه شنیده بودم و آن وقتی بود که در جواب نقد تند و تیز سایت روانگه از موزه کاک یوسف جوابی دندان شکن و بدن تعصب را سر دادند و سایت را مجبور به حذف مطلب خود کردند. خبرساز شده بود قبلا به علم و آگاهی ایشان وارد بودم اما بیش از هرچیز تعجب من برای این بود که به هیچ وجه در کار خود تعصبی نسبت به هیچ یک از شهرهای کرد نیشین نداشتند و این رویه برای من قابل ستودن بود.
به هر حال راه افتادیم و سوار بر خط BRT های تند رو به سوی پارک ملت که نزدیک به خانه میزبان بود شتفاتیم. اما بر عکس انتظار 5/1 ساعت به طول انجامید و سرانجام با یک ساعت تاخیر به محل قرار خود را رسیدیم.
دوست عزیز هی میگوییم ول کن برویم سر اصل مطلب اما انگاز تازگی این سفر و ماجراهای آن آنقدر در من تاثیر گذاشته که نمیتوانم از ذکر این موضوع خودداری بکنم.
در مهاباد همیشه یک بیاحترامی کوچک کافی است تا تبدیل به دعوایی خونین گردد این درحالی است که هیچ یک از فشار کار و سختی ومشقت روزانه در مهاباد به اندازه شهر تهران نیست با این وصف وقتی در اتوبوس نشسته بودیم متوجه شدیم مردم آنقدر از خود گرفته تا مردم بیزارند که با هر نکته پشیزی شروع میکنند به دعوا و فوشهای رکیک و آب دار اما هیچ وقت این ماجراها به دعوای فیزیکی مبدل نمیشود شرح آنکه در اتوبوس راننده محکم ترمز کرد و یک مرد سن و سال داری که سرپا ایستاده بود و به نوعی با موج مردم به جلو خم شده بود شروع کرد به گلایه و نارضایتی، آقای راننده هم گفت: آقای کی هستی داری حرف میزنی بجای این که اون پشت زرت بزنی پاشو بیا اینجا ببین دارم چند میرونم
پیرمرده هم شروع کرد به فوش دادن آخرش راننده ساکت شد اما با این وجود هیچ کدام به سوی هم حتی یک قدم هم جلو نیامدند. که البته من دلیل این کار را ترس از دادن دیه میدانم چرا که در مهاباد کمتر کسی پول دیه را قبول میکند و به همان کشیدن خرجی بیمارستان به طرف بسنده میکنند ولی در تهران مردم آنقدر به پول نیازمندند که فکر نکنم دلشان بیایید از پول دیه سفر نظر ببکند و البته اگر هم قرار باشد با هر چیز کوچکی دعوایی راه بیفتد فکر کنم باید کل تهران را در پخچه نهیم و در زباله دانی دوربریزیم.
اما راه هرقدر هم که دراز باشد بی مقصد نخواهد بود این شد که بلاخره در ایستگاه آخر پارک ملت پیاده شدیم و سر در پی آدرس در یکی کوچه های تهران نهادیم و بلاخره پس از کمی پیاده روی نشانی را یافتیم، زنگ در را به صدا درآوردیم و خود را معرفی کردیم و سپس با نوای گرمی ازطرف خانم شهلا قاضی دختر مرحوم استاد محمد قاضی پدر ترجمه ایران به استقبال درآمدیم.
از بدر ورود تا خروج هرچند شاید لبانم بسته بوده باشند اما در قلبم احساسی پر از تعجب و شادی مرا به وجد آورده بود. تعجب چون هیچ باور نمیکردم که حتی بتوانم روزی با یکی از آشنایان دور استاد بزرگم دیدار داشته باشم درحالی که اکنون خود را در برابر دختر ایشان میدیدم. شاد بودم چون خانواده قاضی را همان گونه دیدم که قاضی بود. اما آخر خواننده عزیز تو به من بگو چگونه شرح تمام آنچه را که دیدهام و در دورن خود حس میکردم را بازگو کنم؟ آخر چگونه میتوان به کسی که قاضی را نمیشناسد و قضاوت میکند فهماند که در آن حال چگونه داشتم همانند ققنوس در آتش عشق آن شیخ بزرگ میسوختم و دوباره متولد میشدم. ای کاش در برای قلم کلماتی وجود داشتند تا بتوانند حالم را وقتی از شنیدن مرگ نوه هنرمند مرحوم به یک باره خراب شد و سپس با دادن کتابی از شاهکارهای خود استاد با دست خط دخترش شهلا قاضی و مجموعه ای از کارپستالهای نقاشی شده نوه مرحوم سالومه خزائل کردستانی چاک شد را به رشته تحریر درآورند. بلی وارد شدیم. و خود را با روح بزرگ بسیاز نزدیک حس کردیم. برای من هیچ مهم نبود که در آن حال با چه از من پذیرایی میکنند و یا خانه میزبان را چگونه دیدم. بلکه چیزیی که از برای مهم بود وجود روح بزرگی بود که در آن خانه از استاد و نوه هنرمند مرحومش به جای مانده بود.
مادرم همیشه میگویید در مجالس وقتی بزرگتری حرف میزند رسم ادب آن است که سکوت اختیار کنی. اما این دیگر چگونه ممکن بود برای کسی تحقق یابد که به دلیل جوانیش عمری خود را سرزنش کند و هر دم در آتش این حسرت بسوزد که ای کاش در همان دوسالگی میمردم اما قاضی را میدیدم؟
اری پس از سلام و احوال پرسی وقتی درجواب سوال شهلا خانم آقای پایانیانی من را معرفی کردند سکوت را جایز نشماردم و خود رشته کلام را به دست گرفتم و تنها گفتم: بنده یکی از مریدهای پدرتان هستم. و گویی با گفتن آن جمله کوتاه توانستم از خود ابراز احترامی داشته باشم به خود آن روح استاد.
در آخر بلند شدیم و چند عکس یادگاری به هنگام تحویل هدیه ناقابلی که آقای پایانیانی برای خانواده مرحوم تدارک دیده بود را گرفتیم. واقعا" انسان چقدر خوشبخت میتواند باشد که در چنین مجالسی حضور یابد و در نهایت به هنگام خروج خانم قاضی ما را با چیزیی قریب به 50 جلد کتاب از آثار ایشان و چندی از دست نوشتهها و وسایل شخصی استاد دست پر بدرقه کردند تا شاید بتوانیم روزی استاد را به آن جایگاهی که دارد و لایق آن است در نزد مردم بشناسانیم. من میدانم اگر همه او را میشناختند هیچ وقت به ناحق درباره ایشان قضاوت نمیکردند. ای کاش روزی برسد تا وقتی که خود را نشناخته ایم در باره هیچ ناشناخته دیگری قضاوت نکنیم.
اما به کجا چنین شتابان میروی ای عمر و دیدی که این سفر نیز به پایان خود میرود و فردا تو نیز درآتش نیستی خواهی سوخت. هیچ وقت به یاد نمی آوری قبل از تولد کجا بودی و شاید پس از مرگ به همان مکان نامعلوم دوباره سفر کنی ولی بدان وقتی خودت خویشتن را فراموش میکنی اینجا کسانی هستند تا بتوانند تو را در یاد ها زنده نگه دارند پس بکوش تا جاودانه از دنیا رخت دنیا از تن به در بر کنی.
ساکو شجاعی
94
نظرات شما عزیزان: